00:00
00:00
...در حال بارگذاری

آموزش زبان انگلیسی با داستان -آموزش لغت و مکالمه انگلیسی -داستان مقدماتی پانزدهم

11 بازدید

    گزارش فیلم
    سنجاقک آبی سنجاقک آبی 2 هزار دنبال کننده

    داستان کوتاه انگلیسی - آموزش زبان انگلیسی با داستان لطفا پیشنهادات و انتقادهاتونو کامنت کنید. با سپاس فراوان لطفا با لایک و سابسکرایب از ما حمایت کنید تا ویویوهای بهتر و بیشتری برای شما عزیزان تهیه کنیم لطفا از ویدیوهای سنجاقک آبی دیدن کنید و با لایک وفرستادن لینک ویدیو برای دوستانتان از ما حمایت کنید Please Subscribe Blue Dragonfly Channel. Thank you for your support. <a href='https://www.aparat.com/v/k48r2?t=0'>00:00</a> - <a href='https://www.aparat.com/v/k48r2?t=6'>00:06</a> Intro <a href='https://www.aparat.com/v/k48r2?t=6'>00:06</a> - <a href='https://www.aparat.com/v/k48r2?t=709'>11:49</a> خواندن متن همراه با ترجمه و نکات گرامری <a href='https://www.aparat.com/v/k48r2?t=709'>11:49</a> - <a href='https://www.aparat.com/v/k48r2?t=773'>12:53</a> خواندن متن بدون وقفه <a href='https://www.aparat.com/v/k48r2?t=773'>12:53</a> - <a href='https://www.aparat.com/v/k48r2?t=809'>13:29</a> سوالات درک مطلب <a href='https://www.aparat.com/v/k48r2?t=809'>13:29</a> - 13:46 لطفا لایک و کامنت کنید Introductory Story of Steps to Understanding - Story 15 of Steps to Understanding Bill likes football very much, and he often goes to matches in our town on Saturdays. He does not go to the best seats, because they are very expensive and he does not see his friends there. There was a big football match in our town last Saturday. First it was very cold and cloudy, but then the sun shone, and it was very hot. There were a lot of people on benches round Bill at the match. Bill was on one bench, and there was a fat man on a bench behind him. First the fat man was cold, but then he was very hot. He took his coat off and put it front of him, but it fell on Bill&#039;s head. Bill was not angry. He took the coat off his head, looked at it and then smiled and said, &#039;thank you-but where are the trousers? بيل فوتبال را خيلي دوست داشت، و اكثرا در روزهاي شنبه براي ديدن مسابقات به شهر مي رفت. او به جايگاه ويژه نمي رفت، براي اينكه آن ها گران بودند و در آن جا دوستانش را نمي ديد. شنبه ي گذشته يك مسابقه ي بزرگ فوتبال در شهر بود. در ابتدا هوا ابري و سرد بود، اما بعد خورشيد شروع به درخشش كرد و هوا خيلي گرم شد. در حين مسابقه تعداد زيادي از مردم در اطراف بيل بودند. بيل روي يك نيمكت بود كه پشت سر او مرد چاقي در روي يك نيمكت نشسته بود. در ابتدا مرد چاق سردش بود، اما بعد خيلي گرمش شد. كتش را در آورد و در جلوش گذاشت، اما روي سر بيل افتاد. بيل عصباني نشد. كت را از روي سرش برداشت، نگاه كرد و خنديد و گفت: متشكرم اما شلوارش كجاست؟