00:00
00:00
...در حال بارگذاری

داستان شیر و روباه

56 بازدید

    گزارش فیلم

    در يك جنگل دور افتاده، شیری زندگی می كرد كه همه حيوانات جنگل از او می ترسیدند. او با قدرت و ترسناك بود و هر كسی كه به دنبال شكار می رفت، بايد از شیر بترسید. روزی روباهی با هوش و زرنگ به جنگل آمد. او همه حیوانات را به خنده آورد و با زرنگی و زبان شيرینش موفق شد شیر را هم به خود جلب كند. او به شير گفت: من يكی از هوشمندترین و داناترین حیوانات جنگل هستم و می توانم به تو كمك كنم. شیر به او گوش داد و از اینكه يك دوست جديد پيدا كرده خوشحال شد. روباه به شیر گفت: من توانايی تدبیر و برنامه ریزی دارم. اگر مي خواهی، می توانیم با هم كار كنیم و شكار خود را بهبود ببخشیم. شير تصمیم گرفت با روباه همكاری كند و طبق برنامه های روباه، شروع به شكار كردن با روش های هوشمندانه تر كرد. آنها با هم تيمی شدند و بهترین شكارها را انجام می دادند. اما پس از مدتی، روباه دستاوردهای خود را به شیر نشان داده و به شیر گفت: از اين به بعد من تواناتر از تو هستم و تو نيازی به كمك من نداری. شیر با تعجب از اين حرف ها گفت: من باور نمی كنم! آيا دوستی كه وعده داده بود همیشه كمك كند، حالا من را ترك كرد؟ روباه جواب داد: بله، من به تو كمك كردم اما الان موقعش نيست! هركسی كه قوي تر می شود، حق دارد كه به دنبال آرزوهای خود بگردد و من هم به دنبال آرزوهای خود می روم. شیر احساس تنهایی كرد و متوجه شد كه واقعیت دوستی و وفاداری در آزمون زمان و موقعیت است نه فقط در لحظات خوب و موفقیت. او با افسوس و تأسف به تنهایی باقی ماند و یاد گرفت كه واقعیت دوستی در دشواری ها وقتی که وعده داده شده باشد، آزمایش می شود.