00:00
00:00
...در حال بارگذاری

{رمان شب اول}︎پارت چهارم ( رمان داخل کپشن)

0 بازدید

    گزارش فیلم
    از آپارات رفتم:» از آپارات رفتم:» 36 دنبال کننده

    همه چیز از اون شب شروع شد... اون دوتا به هم ذل زدن...هر دوتاشون یکم هول شدن اما بعدش همزمان باهم گفتن:(من از شما خوشم میاد..:)هردوتاشون همینجوری مونده بودن ارسلان لبخنده ملیحی زد و گفت آیا مایل هستید باهم بیشتر آشنا شیم.. دیانا قبول کرد... ارسلان بهش گفت فردا داخل کافه ی شب اول میبینمتون... فردا شد..:)دیانا رفت سره قرار... خب ارسلان خودش رو معرفی کرد و گفت:( خب راستش من خیلی وقته ازشما خوشم میاد ینی از روزه اولی که دیدمتون از تون خوشم اومد. دیانا گفت پس چرا زودتر بهم نگفتی؟ ارسلان گفت راستش اون روز که بهت گفتم میتونم وقتتون رو بگیرم میخواستم بگم اما مادرتون اومد.. دیانا گفت باشه ومن هم چند هفتیه از شما خوشم میاد.. ارسلان لبخندی زد و گفت راضی هستی باهم رل بزنیم... دیانا قبول کرد... اون شب ارسلان خیلی خوشحال بود.. اسم این کافه شب اول بود و ارسلان این شب و کافه رو یکی از بهترین روزهای زندگیش دونست